10 22

1 عید فطیر که بهش پسخ می‌گن نزدیک بود،

2 و سران کاهنان و دانشون دین دنبال راهی بودن که عیسا ره بکشن، ولی از شورش مردم می‌ترسیدن. 3 اون موقع شیطان تو یهودای معروف به اسخریوطی که یکی از دوازده شاگرد بود، نفوذ کرد.

4 یهودا رفت پیش سر کاهِنا و فرمانده‌های نگهبان معبد و با اونا صحبت کرد که چجوری عیسا ره بهشون تسلیم کنه. 5 اونا خوشحال شدن و قول دادن که بهش پولی بدن.

6 یهودا هم قبول کرد و دنبال فرصتی بود که وقتی مردم نیستن، عیسا ره بهشون تسلیم کنه. 7 روز فطیر رسید، روزی که باید بره پسخ قربانی می‌شد.

8 عیسا، پطرس و یوحنا ره فرستاد و گفت: "برید و شام پسخ ره آماده کنین که با هم بخوریم."

9 اونا پرسیدن: "کجا می‌خوای آماده کنیم؟" 10 عیسا جواب داد: "وقتی وارد شهر می‌شین، یه مردی ره می‌بینین که یه کوزه آب حمل می‌کنه. دنبال اون برین تا خونه‌ای که می‌ره."

11 "به صاحب خونه بگین: استاد می‌گه 'کجا مهمونخونه‌س که من با شاگردام شام پسخ ره بخورم؟'" 12 "اون بالاخونه‌ای بزرگ و فرش‌شده ره به شما نشون می‌ده. اونجا آماده کنین."

13 اونا رفتن و همه چیز همون‌جوری بود که عیسا گفته بود و پسخ ره آماده کردن. 14 وقتی وقت مقرر رسید، عیسا با رسولا سر سفره نشست.

15 عیسا بهشون گفت: "با اشتیاق زیاد می‌خواستم قبل از رنج کشیدنم این پسخ ره با شما بخورم."

16 "چون به شما می‌گم، دیگه ازش نمی‌خورم تا وقتی که تو پادشاهی خدا به انجام برسه." 17 بعد یه جام برداشت و شکر کرد و گفت: "این ره بگیرین و بین خودتون تقسیم کنین."

18 "چون به شما می‌گم که دیگه از محصول مو نمی‌نوشم تا پادشاهی خدا بیاد." 19 بعد نان ره برداشت، شکر کرد و شکست و به اونا داد و گفت: "این بدن منه که برای شما داده می‌شه؛ این ره به یاد من به جا بیارین."

20 بعد از شام همون‌جور جام ره برداشت و گفت: "این جام، عهد جدیده تو خون من که برای شما ریخته می‌شه." 21 "ولی دست کسی که می‌خواد من ره تسلیم کنه، با من سر همین سفره‌س."

22 "پسر انسان همون‌جوری که مقرر شده، می‌ره، ولی وای به حال اون کسی که اَ ره تسلیم می‌کنه."

23 بعد اونا شروع کردن به همدیگه گفتن که کی این کار ره می‌کنه. 24 همچنین بین اونا بحث شد که کدوم یکی از اونا بزرگتره.

25 عیسا بهشون گفت: "پادشاه‌های دیگه بر مردم سروری می‌کنن و حاکماشون 'ولی‌نعمت' خونده می‌شن." 26 "ولی شما اینجوری نباشین. بزرگترین بین شما باید مثل کوچکترین باشه و رهبر مثل خدمتکار."

27 "چون کی بزرگتره؟ اونی که سر سفره می‌شینه یا اونی که خدمت می‌کنه؟ آیا نه اونی که سر سفره می‌شینه؟ ولی من بین شما مثل یه خدمتکار هستم." 28 "شما کسایی هستین که تو آزمایش‌های من کنارم وایسادین."

29 "همون‌طور که پدرم پادشاهی ره به من داد، من هم به شما می‌دم،

30 "تا تو پادشاهی من کنار سفره من بخورین و بنوشین و رو تختا بشینین و بر دوازده قبیله اسرائیل داوری کنین." 31 "ای شمعون، ای شمعون، شیطان اجازه خواست که شما ره مثل گندم غربال کنه."

32 "ولی من برای تو دعا کردم تا ایمانت از بین نره. پس وقتی بازگشتی، برادرات ره استوار کن." 33 شمعون جواب داد: "ای سرورم، من آماده‌ام که با تو به زندان برم و حتی جانم ره بدم."

34 عیسا گفت: "ای پطرس، بدون که امروز قبل از اینکه خروس بخونه، سه بار انکار می‌کنی که من ره می‌شناسی." 35 بعد عیسا ازشون پرسید: "وقتی که شما ره بدون کیسه پول، توشه‌دان و کفش فرستادم، چیزی کم داشتین؟"

اونا جواب دادن: "نه، هیچی نداشتیم."

36 عیسا گفت: "ولی حالا هرکی کیسه یا توشه‌دان داره، اَ ره با خودش برداره و اگه شمشیر نداره، بره جامه‌ش ره بفروشه و شمشیری بخره." 37 چون این نوشته باید در مورد من تحقق پیدا کنه که: 'او از خطاکارا حساب شد.' بله، هرچی که دربارۀ من نوشته شده، در شرف تحققه."

38 شاگردا گفتن: "ای خداوند، نگاه کن، ما دوتا شمشیر داریم." عیسا گفت: "همین کافیه." 39 عیسا رفت بیرون و مثل همیشه راهی کوه زیتون شد و شاگرداش هم دنبال اون رفتن.

40 وقتی به اونجا رسیدن، عیسا گفت: "دعا کنین که تو آزمایش نیفتین." 41 بعد به اندازه پرتاب یه سنگ از اونا فاصله گرفت، زانو زد و اینجوری دعا کرد:

42 "ای پدر، اگه اراده تو باشه، این جام ره از من دور کن؛ ولی نه خواست من، بلکه اراده تو انجام بشه." 43 بعد یه فرشته از آسمون ظاهر شد و عیسا ره تقویت کرد.

44 چون تو رنج زیادی بود، با جدیت بیشتری دعا کرد و عرقش مثل قطره‌های خون روی زمین می‌چکید. 45 وقتی از دعا بلند شد و پیش شاگردا برگشت، دید اونا از شدت اندوه خوابیدن.

46 عیسا گفت: "چرا خوابیدین؟ بلند شین و دعا کنین تا تو آزمایش نیفتین." 47 هنوز داشت حرف می‌زد که یه گروه اومدن. یهودا، یکی از دوازده شاگرد، اونا ره راهنمایی می‌کرد.

48 یهودا به عیسا نزدیک شد تا اَ ره ببوسه. عیسا گفت: "ای یهودا، آیا پسر انسان ره با بوسه تسلیم می‌کنی؟" 49 وقتی پیروای عیسا فهمیدن چی داره می‌شه، پرسیدن: "سرور ما، شمشیرا ره بکشیم؟"

50 یکی از اونا غلام کاهن اعظم ره با شمشیر زد و گوش راستش ره برید.

51 ولی عیسا گفت: "دست نگه دارین!" و گوش اون مرد ره لمس کرد و شفا داد. 52 بعد به سران کاهنان، فرماندهان نگهبانا معبد و مشایخ که برای گرفتنش اومده بودن، گفت: "مگه من راهزنم که با شمشیر و چماق اومدین سراغم؟

53 هر روز تو معبد با شما بودم و دست روی من نذاشتین. ولی حالا وقت شماست، و قدرت تاریکی." 54 بعد از اینکه عیسا ره گرفتن، اَ ره به خونه کاهن اعظم بردن. پطرس هم از دور دنبال اونا می‌رفت.

55 وسط صحن خونه، آتیشی روشن کرده بودن و جمعی دور اون نشسته بودن. پطرس هم بینشون نشست. 56 یه کنیز تو نور آتیش پطرس ره دید و بهش خیره شد و گفت: "این مرد هم با عیسا بود."

57 ولی پطرس انکار کرد و گفت: "ای زن، من اَ ره نمی‌شناسم."

58 کمی بعد یکی دیگه اَ ره دید و گفت: "تو هم یکی از اونا هستی." پطرس گفت: "ای مرد، من از اونا نیستم." 59 بعد از یه ساعت، یکی دیگه با تاکید گفت: "این مرد حتماً با عیسا بوده، چون جلیلیه."

60 پطرس گفت: "ای مرد، من نمی‌دونم چی می‌گی!" هنوز داشت حرف می‌زد که خروس خوند. 61 اون موقع عیسا برگشت و به پطرس نگاه کرد. پطرس یادش اومد که عیسا گفته بود: "قبل از اینکه خروس بخونه، سه بار من ره انکار می‌کنی."

62 پطرس بیرون رفت و به تلخی گریه کرد. 63 اونایی که عیسا ره گرفته بودن، شروع کردن به استهزا کردن و زدنش.

64 چشماش ره بستن و گفتن: "نبوّت کن! بگو کی تو ره زد؟"

65 و خیلی ناسزاهای دیگه بهش گفتن. 66 وقتی صبح شد، شورای مشایخ، یعنی سران کاهنان و علما دین، جلسه تشکیل دادن و عیسا ره پیش خودشون آوردن.

67 گفتن: "اگه تو مسیح هستی، به ما بگو." عیسا جواب داد: "اگه بگم، باور نمی‌کنین،

68 و اگه سوال کنم، جواب نمی‌دین." 69 "ولی از این به بعد، پسر انسان به دست راست قدرت خدا می‌شینه."

70 همشون گفتن: "پس تو پسر خدا هستی؟" عیسا گفت: "شما خودتون گفتین که هستم."

71 گفتن: "دیگه به شهادت نیازی نیست، چون خودمون از زبونش شنیدیم."