10 24

1 تو سپیده‌دمِ روزِ اولِ هفته، زَنا حَنوطی که آماده کرده بُودَن، با خُدشون بَرداشتن و به مقبره رَفتَن.

2 ولی دیدَن که سَنگِ جلویِ مقبره به کِناری غِلتونیده شده.

3 وَقتی به مقبره وارد شدن، بدنِ عیسا، خُداوند ره نِیافتن. 4 اَ این ماجرا حیرون بُودَن که یه‌هو دوتا مرد با جامه‌های دَرَخشون کنارِشون واستادَن.

5 زَنا از ترس، سَراشون ره به زِیر انداختَن؛ ولی اون دوتا مرد بهشون گُفتَن: "چِرا زِنده ره بینِ مُرده‌ها می‌جوین؟ 6 اون اینجا نیست، بلکه بَرخاسته! یادتون بیاد که وَقتی تو جلیل بُود، چی بهتون گُفت.

7 گُفت که پسرِ انسان باید به دستِ گُناهکارا تَسلیم بشه، بر صَلیب کِشیده بشه و روزِ سوّم بَر خیزه." 8 زَنا اون وَقت سُخنایِ عیسا ره به یاد آوردَن.

9 وَقتی از مقبره بَرگشتن، این چیزا ره به اون یازده رَسول و بَقیه گُفتَن.

10 زَنایی که این خَبَر ره به رَسولا دادن، مریمِ مجدلیه، یُوانّا، مریم مادرِ یَعقوب و زَنای همراهِ اونا بُودَن. 11 ولی رَسولا حرفِ زَنا ره هَذیان پِنداشتن و باور نَکردن.

12 با این حال، پطرس بَرخواست و به سُویِ مقبره دَویید و خم شُد تا نگاه کنه، ولی جزِ کَفن چیزی نِدید. پس حیرون از اینکه چی شُده بود، به خونه بَرگشت. 13 تو همون روز، دُوتا از اونا داشتن به دهکده‌ای می‌رفتن که اسمش عِمائوس بود و دُو فَرسَنگی از اورشَلیم فاصله داشت.

14 اونا داشتن دربارۀ همِه‌ی اتفاقایی که اُفتاده بود، با هم گُفتگو می‌کردَن. 15 وَقتی که سرگرم بحث و گُفتگو بُودَن، عیسا خودِش پیششون اومد و با اونا همراه شُد.

16 ولی اَ ره نَشناختَن، چون چِشماشون بسته شده بُود. 17 عیسا ازشون پرسید: "تو راه دارین دربارۀ چی گُفتگو می‌کنین؟" اونا با چهره‌هایی اندوهگین وایساده بودن.

18 بعد یکی از اونا که اسمش کْلِئوپاس بود، گُفت: "آیا تو تنها غریبی تو اورشَلیم هستی که از چیزایی که تو این روزا اُفتاده، خبر نداری؟" 19 عیسا پرسید: "چه چیزی؟" اونا گُفتَن: "اونچه که بر عیسای ناصری گذشت. اون یه پیامبر بود که تو پیشگاهِ خدا و پیشِ مردم، با کلام و اعمالِ پرقدرت ظاهر شد.

20 ولی سران کاهنان و بزرگان ما، اَ ره سپُردن تا به مرگ محکوم بشه و بر صلیب کشیده بشه. 21 ولی ما اُمید داشتیم که او همونی باشه که باید اسرائیل ره رهایی بده. به‌جز این، الآن سه روز از این وقایع گذشته. 22 بعضی از زنای ما هم ما ره به حیرت انداختن. اونا امروز صُبح زود به مقبره رَفتن،

23 ولی بدنِ عیسا ره نَیافتَن. بعد اومدن و به ما گُفتن که فرشته‌ها ره تو رؤیا دیدَن که بهشون گُفتن عیسا زِنده‌س.

24 بعضی از رُفقای ما هم به مقبره رَفتَن و همون‌جوری که زنای ما گُفتَن، دیدَن ولی عیسا ره نَدیدَن." 25 عیسا بهشون گُفت: "ای بی‌خردا که دلاتون دیرفهمه واسه باور کردنِ گفته‌های انبیا!

26 آیا نمی‌بایست مسیح این رنج‌ها ره ببینه و بعد به جلال خود برسه؟"

27 بعد از موسی و تمومِ انبیا شروع کرد و هر چی که تو همِه‌ی کتب مقدّس دربارۀ خودش گُفته شده بود، براشون توضیح داد. 28 وَقتی به دهکده‌ای که مَقصَدشون بود نزدیک شُدن، عیسا وانمُود کرد که می‌خواد بَرِه دورتر.

29 ولی اونا اصرار کردن و گُفتن: "با ما بِمون، چون چیزی به پاینِ روز نَمونده و شب نزدیکه." پس عیسا داخِل شُد تا با اونا بِمونه. 30 وَقتی با اونا سرِ سُفره نشسته بُود، نان ره بَرگرفت و شُکر کرد و پاره کَرد و بهشون داد.

31 تو همون وَقت، چِشمای اونا باز شُد و عیسا ره شناختَن، ولی همون موقع عیسا از نظرشون ناپدید شُد.

32 اونا از همدیگه پرسیدن: "آیا وَقتی که تو راه با ما حرف می‌زَد و کتاب مقدس ره برامون توضیح می‌داد، دلِ ما تو سینه‌مون نِمی‌تپید؟" 33 بلافاصله بلند شُدن و به اورشلیم برگشتن. اونجا یازده رسولا ره با بَقیه دوستاشون که جمع شده بودن، پیدا کردن.

34 اونا می‌گفتن: "اینه حَقیقت که خُداوند قیام کرده، چون به شمعون ظاهر شُده."

35 بعد، اون دوتا هم گُفتن که تو راه چی اُفتاد و چِجوری عیسا ره وَقتی نان ره پاره می‌کرد، شناختَن. 36 هنوز در این مورد گُفتگو می‌کردَن که عیسا تو میانِشون ظاهر شُد و گُفت: "سلام بر شُما باد!"

37 اونا حیرون و ترسون شُدن و فِکر کردن دارَن شَبح می‌بینن. 38 عیسا بهشون گُفت: "چرا این‌جوری مُضطَرب هستین؟ چرا شَک و تَردید به دلتون راه می‌دین؟

39 دست و پایِ من ره ببینید. خُدِم هستم! به من دست بزنین و ببینین؛ شبح گوشت و اُستُخوان نداره، ولی من دارم."

40 این ره گُفت و دستا و پایای خُد ره بهشون نشون داد. 41 اونا از شادی و حیرت نمی‌تونستن باور کنن. پس عیسا گُفت: "چیزی برای خوردن دارین؟"

42 یه تِکه ماهی بریان بهش دادن.

43 عیسا ماهی ره گرفت و جلو چِشای اونا خورد. 44 بعد عیسا گُفت: "این همون چیزی بود که وَقتی با شُما بودم، می‌گُفتم؛ اینکه تمامِ اونچه که تو توراتِ مُوسی، کُتُبِ انبیا و مزامیر دربارۀ من نوشته شده، باید به حقیقت بِپیونده." 45 بعد ذهنِ اونا ره روشن کرد تا بتونن کتبِ مقدس ره درک کنن.

46 عیسا گُفت: "نوشته شده که مَسیح باید رنج بِبینه و تو روزِ سوم از مُرده‌ها بر خیزه،

47 و به نامِ او توبه و آمرزشِ گُناهان به همۀ قوم‌ها مُوعظه بشه و از اورشَلیم شروع بشه. 48 شُما شاهدای این چیزا هستین.

49 من موعودِ پدر خودمو بر شُما می‌فِرستم؛ پس تو شهر بِمونین تا وَقتی که با قدرت از بالا آراسته شین." 50 بعد اونا ره از شهر بیرون برد تا نزدیکیِ بیت‌عَنیا و دستای خود ره بُلند کرد و اونا ره برکت داد.

51 وَقتی که داشت اونا ره برکت می‌داد، ازشون جُدا شُد و به آسمان بُرده شُد. 52 اونا عیسا ره پرستش کردن و با شادیِ عظیم به اورشلیم برگشتَن.

53 و همیشه تو معبد می‌موندن و خدا ره حَمد و سپاس می‌گفتَن.